دخترشان به سن ازدواج که رسيد مثل اکثر خانوادهها به تکاپو افتادند براي يافتن يک کيس مناسب؛ از حضور مداوم دخترش در تمام جمعهاي ممکن گرفته تا تغيير شهر محل ست. با انواع هديهها، سوغاتيها و کادوها با عالم و آدم رابطه خانوادگي پيدا کردند تا بلکه فرجي شود و نشد.
در عوض هر کجا نشستند از يک دوجين خواستگار مقيم آلمان و آمريکا و پزشک و مهندس گفتند که رد کرده بودند! خواستگاراني که هرگز وجود خارجي نداشتند اما در تخيلات مادر آنقدر واقعي بودند که حتي پدر هم باور کرده بود دخترش چنين خواستگاراني دارد و به دلايلي مادر اجازه ورود به آنان نميدهد؛ تا آنکه بلاخره تلاشهاي دختر پاسخ داد و پسري که دو-سه سال با او دوست بود قدم پيش گذارد براي خواستگاري، خواستگاري همشان آنان! به همين دليل قبل از آمدنشان مبلمان و فرش و دکور خانه تغيير کرد حتي ماشين پدر هم تبديل شد به يک شاسيبلند مشکي شد تا از خانواده داماد کم نداشته باشند اما با آمدن خواستگارها تمام اميد پدر رشه شد!
اگر چه دختر از ابتداي دوستي با اين گلپسر ميدانست با مردي دوست شده که به تازگي از همسرش جدا شده و نوزادي شيرخوار دارد اما پدر اينها را نميدانست؛ اگر چه دختر ميدانست بايد منتظر بماند تا کمي بار پرداخت مهريه براي پسر سبکتر شود بعد قدم پيش بگذارد اما پدر اينها را نميدانست. حالا نگراني دختر بزرگتر شدن فرزندِ مردِ موردِعلاقهاش است، دوست دارد تا در سنين کودکيست پا به خانه مرد بگذارد تا بتواند با او انس بگيرد اما پدر که حداقل 6-7 سال است شب و روز از خواستگاران خيالي مادر شنيده انتظار کيس بهتري را دارد.
کاش حداقل اين خواستگاران خيالي را در بوق و کرنا نگذارده بودند تا حضور چنين خواستگاري براي پدر تا اين حد حس سرافکندگي نداشته باشد.
دلم ميخواهد به پدر دختر بگويم به خاطر حرف مردم پاسخ رد به خواستگار دخترت نده، خواستگاري که دخترت چند سال است دل در گرو او دارد اما ميدانم سکوت بهترين راهکار است.
درباره این سایت